گل من محمد امینگل من محمد امین، تا این لحظه: 18 سال و 16 روز سن داره

همه وجودم امین جان

یک روز بدون کیف

دوشنبه هفته گذشته، روز بدون کیف بود. امین جون خوشحال و خندان تمام لوازمی رو که برا درست کردن کاردستی لازم بود برداشت و داخل کیفش گذاشت. شب تا ساعت 1.5 نخوابید صبح هم ساعت 5 که من بیدار شدم غذا درست کنم بیدار شد و تا ساعت 7 که می خواست بره مدرسه نخوابید. زمان ما روز بدون کیف نبود و من نمی دونم که آیا یک روز مدرسه رفتن بدون درس خوندن اینقدر خوشحال کننده هست که در طول شبانه روز یک دانش آموز فقط 3.5 ساعت بخوابه  برای این روز از مادرها هم خواسته بودن که هر کدوم یکی از غذاهای شیرازی رو درست کنن و با بچه ها بفرستن یا اینکه خودشون ساعت 11 ببرن مدرسه. ولی من چون کار داشتم صبح زود درست کردم دادم گل پسر برد. این هم غذایی که من درست کرد...
14 بهمن 1393

رتبه اول امتحان کشوری کاج

* تقدیر تقویم افراد عادی و تغییر تدبیر افراد عالی است . * پسر ممتاز مامان، مقام اول امتحان کاج رو آورده. به خاطر این موفقیت بابا هادی برا پسر گلش یه تفنگ خرید. از  طرف مدرسه هم مدال گرفت. جایزه خانم معلم و من هم مونده این هم لوح تقدیر این لوح تقدیر رو هم به خاطر طرح برتر دیابت که درست کردی بهت دادن. متأسفانه عکسش رو پیدا نکردم برات بزارم   دو تا از این کارت ها رو به خاطر اخلاق خوب بهت دادن. یکی رو آقای اسدی به خاطر اول شدن تو مسابقه دو بهت داده و یکی رو معلمتون برای امتحان ریاضی که خیلی خوب شده بودی. این مداد رنگی رو هم با یک ساعت جایزه بهت داده بودن. چون رنگ ساعت صورتی بوده داد...
8 بهمن 1393

ورزش کاتا

بالاخره بعد از یک ساعت مشاوره با مشاور باشگاه صبا تصمیم گرفتیم برا ورزش کاتا ثبت نامت کنیم. الان یک ماه داری میری و خدا رو شکر خیلی خوب پیشرفت کردی. به خاطر پیشرفت خوبی که داشتی قراره ماه آینده کمربندتو عوض کنن. و باز هم امین پاشو تو کفش بزرگترها می کنه گربه ی چکمه پوش ...
8 بهمن 1393

جشن تولد همکلاسی

چند هفته پیش تولد دوستت آقای ایزدی فرد بود که من اجازه ندادم بری چون می ترسیدم  اونجا شیطنت کنی و اتفاقی برات بیفته. هفته بعدش تولد آقای مدرسی بود و باز هم می خواستی بری بازم مخالفت کردم ولی با اصرار زیاد منو راضی کردی که بری و بیشتر به خاطر این جمله که گفتی: « شما چرا اجازه نمی دید من هیچ جا برم خسته شدم دیگه» ولی ای کاش اجازه نداده بودم .  بالاخره روز چهارشنبه رسید و عصر با هم رفتیم یه کادو برا دوستت خریدیم و با هم رفتیم خونه آقای مدرسی من شما رو گذاشتم و خودم برگشتم خونه. شب بابا هادی اومد دنبالت، وقتی اومدی ناراحت بودی و گفتی که بچه ها گفتن بشینیم روی بادکنک ها و اونا رو بترکونیم من هم نشستم ولی باد...
8 بهمن 1393

جشن خودکار

گل پسر مامان، امسال دیگه می تونی با خودکار بنویسی و از مداد فقط برا نوشتن داخل کتابها استفاده می کنی. و از این بابت خیلی خوشحالی، در ضمن آیه الکرسی رو هم چون فقط شما تو کلاس خوب بلد بودی برا بچه ها خوندی این هم عکس های جشن خودکار تو مدرسه این دو تا خودکار رو من برات خریدم این خودکارها رو بابا هادی خرید این خودکار چهار رنگ رو آقای مدیر به همه ی بچه ها داده بودن این هم خودکار 17 سال پیش خودم که از خاله ی بزرگم هدیه گرفتم نگه داشته بودم امروز که جشن خودکار داشتی دادم به گل پسر قشنگم امیدوارم که ازش خوب استفاده کنی  این هم شعر خودکار که خانم حجت پور زحمت کشیده بودن و از قبل باهاتون کار کرده بودن...
8 بهمن 1393
1